باز هم از ایامی که سالهای بعد مرا به یاد آنروزی می انداخت که از ترس تمامی وجودم به لرزه آمده بود هراسان گوشه های دیوار را اختیار می کردم تا از خطرات مرمی های تفنگداران در امان باشم بعد از دو سال باز هم وارد صحن مکتبی دیگری شدم شهید حسنی ولسوالی جغتو منطقه ککرک. البته لازم به یاد آوری میدانم که فقط اسم از این مکتب بود و ما در مسجد قریه به نام ده کاکا مشغول درس بودیم.
شب بود درخانه گلی و تاریکی وطنی ما نشسته بودم که پدرم خسته و مانده از دکانی که در بازار بینی سنگ ساخته بود آمد با صداقت بگویم پدری تند خوی دارم ولی اینکه آنروز چرا بکلی تغییر کرده بود و چهره دیگر و لبان خنده دار بر خود گرفته بود شاید دلیلش را بتوانم در ادامه نوشته ام برایتان بیان کنم,بلی گفتم شب شده بود د رخانه گلی و تاریک وطنی نشسته بودم که پدرم آمد معمولا هنوز عادت های شهری را از خود دور نساخته بودیم با شوق و اشتیاق در راه پدر بلند می شدیم و با بوسیدن دست شان ایشان را به بلند ترین قسمت خانه ما دعوت می کردیم و از ایشان همیشه خواستار بودم که برایم کشمش و نخود بیاورد که این کارم برای پدر جانم نیز کاری عادتی شده بود که هر روز از دکانش باید برایم یک مشت و دو مشت کشمش و نخود می آورد چی قدر بخوردن شوق داشتم و هر گز فکر بدست آوردن آنرا هم به سر نداشتم نه تنها که فکرش را نداشتم بلکه چنین اندیشه هم بر ذهنم خطور نمی کرد. شاید دروان کودکی زیبائی اش در همین است که هیچ مسوولیت در قبال هیچ فردی و هیچ چیزی نداریم.به هر صورت از قضه دور نمی شوم تغییر چهر پدرم شاید نوید آور بود برای یگانه فرزند پسرش (لهیب الله ) که همیشه بیشتر از دیگران نوازش میداد چون تنها پسری خانواه ای بودم که از ازدواج شان شاید بیشتر از پانزده سال می گذشت. پدرم همیشه مرا به خواندن و نوشت درس های دینی و مسجد تشویق و همکاری میکرد.
ناگهان برایم گفت :پسرم دوست داری که مکتب بروی و درس بخوانی ؟ من که انتظار چنین روزی را داشتم بدون درنگی پرسیدم آغا (پدر) باز هم کابل میرویم؟ گفت نه پسرم در قریه ده کاکا بچه های منطقه درس می خوانند و مکتب که هنوز دست قوماندان پایگاه است. گفته بودم که درمسجد مشغول درس بودیم این مسجد همان قریه ده کاکا مطقه ککرک است. نسبت به زمان مسجد مناسبی بود متشکل از دو اتاق قسمیکه بخش خانم ها و مرد ها جداگانه ساخته شده بود برای شرکت در مراسم های مذهبی و خیرات و.
خوب ایام درس های مکتب شروع شد و من هم با اشتیاق تمام برای کسب دانش روانه مکتب شدم صنف اول را که در خانه پدرم و کاکایم قاضی عبدالروف همکاری کرده بود یاد داشتم د رصنف دوم نشستم روز ها بخوبی پیش می رفت برای همه مضامین یک استاد داشتیم آن هم سرمعلم مکتب ما بود سر معلم ظفر ا زقریه قلشوره ککرک و فعال معلم در لیسه عبدالرحیم شهید دشت برچی کابل. استاد خوب و مهربانی بود و در ضمن خیلی هم پر خشم و عصبانی دوستش داشتم چون واقعا خیلی تشویقم می کرد و خیلی هم کمک می کرد همرایم چون شاگردی تازه وارید بودم در صنف و درس ها هم که چند روز گذشته بود من برای سه یا چهار روز دیر آمده بودم.
امتحانات نیمه نیمه سال رسید توانستم مقام سوم را کسب کنم چون مقام اول باید از بچه سرمعلم صاحب می بود و دوم هم از پسر کاکای سرمعلم و سوم که خویشاوندی دیگری نداشت بجز از سیال رقیب که چشمش بالا نمی شد ناچار بعد از همه نمره خوری هایم برای من میداد چون نمی توانست بیشتر از این حفظ رسوائی خود و استادی مکتب را نماید. به هر صورت گفته هایم را همه در چوکات احترام تقدیم شان می کنم چون شیعه هستم برایم یک کلمه آموخته اند باید هم مدیون شان باشم چنان که هستم. مکتب دوره پر خاطره برای من در برداشته از مسائل سیالی و رقابت های بین و الطائفه ای و من قربانی رقابت های منفی قریه بابه مادری ام. دور از آن مسائل باز هم مکتب شروع شد و درس ها با همان یک استاد به پیش میرفت تا روز های که ایام آخر سال شد و امتحانات رسید و من یک درجه به پیش رفته بودم یعنی درجه دوم را از آن خویش ساخته بودم واقعا داشتم به آسمان پرواز می کردم چون درجه دوم را با تلاش های شبانه روز پدرم و خودم بدست آورده بودم این واقعا جا داشت که بال بکشم و پرواز کنم با رسیدن به خانه مورد تشویق مادر مهربانم و خواهر بزرگ و کوچکم که همیشه هر دو مرا لالا می گفتن قرار گرفتم.بی صبرانه منتظر آمدن پدرم از کارش بودم که تا جایزه ای که برای قبل از قبل تعیین کرده بود نایل آیم مقدار پولی نقدی که باید با آن هر آنچی که دلم می خواست خریداری نمایم. پدرم آمدهنوز در قریه نرسیده بود که اطلاع یافتم که پدرم دارد می آید شتابان خودم را در پیشش رساندم و برایش گفتم که درجه دوم صنف را از آن خود کرده ام پس جایزه ام را باید بدهند بدون درنگ پولی که از دکان آورده بود برایم مقدار تعیین شده را تفویض کرد به هر صورت ایام خویشی بود سال بعد هم به همین منوال به پیش رفت ولی با تغییر موقعیت مکتب از یک مسجد به مسجد دیگر قریه دارو یعنی قریه همجوار ده کاکا
صنف سوم:
قریه دارویک قریه نسبتا آرام و کم نفوس است شاید تعداد خانه هایش بیشتر از 20 یا 30 خانه نباشد ولی قریه زیبائی است از لحاظ ساختمانی و موقعیت اطرافش را درختان مثمر و غیر مثمر محاط کرده است بیشتر درختان بادام و سیب و زرد آلو و … احاطه کرده است سال سوم سال پر شوری بود برایم بخاطر کسب درجه صنفی مورد بدبینی های هم صنفی هایم از لحاظ رقابت های هم دوره ای قرار گرفتم که حتی بعضا این هم چشمی ها مورد خشم و برخورد های فزیکی می شد و من نحیف و کم زور همیشه یا سرم می شکست و یا هم به اصطلاح بچه ها که” به نرخ روز لت می خوردم” به هرحالش همه صنفی هایم دوستداشتنی بودند چون دومین سالی بود که با بچه های منطقه یکجا درس می خواندم.بعد از سپری نمودن امتحانات امسال هم به پایان رسید و من به همان درجه باقی ماندم
صنف چهارم:
فضای کاملا تغییر کرده بود محیط درسی بکلی انکشاف یافته بود و قوانین جدید جای قوانین کهن را گرفته بود مضامین بیشتر شده بود از جمله پشتو استادان ما هم ازدیاد یافته بودند چهر ها هم تغییر یافته بودند چون در ساختمان مکتب منطقه با تلاش همه جانبه محاسن سفیدان منقطه درس راشروع کردیم کتوب درسی تا حدی از طرف دولت وقت برای ما مهیا می شد باآنکه کمبودی ها هنوز به فراوانی دیده می شد ولی باز هم به مراتب بهتر بود از سالهای قبل به هر صورت چیزی که واقعا جدید بود حضورپر رنگ بچه های کابل بود کا بعد از فشار تمام و همه جانبه شورای نظاری های و اتحادی ها مجبور شده بودند تادار ندار هایشان را مانند ما ترک بگویند و رو به سمت خانه های تاریک ده بکنند در این میان تحصیل کرده ها و نیمه تحصیل کرده های شهر کابل نیز در منطقه حضور پر رنگ داشتند که چهرهای جنگ زده و تا جای هم افسرده بخاطر دارای و اموالی که بجا مانده بودند در مکتب نیز دیده می شد بعضی منحیث معلم و تعدادی هم شاگرد و … . به هر صورت ده نشنینی با آنکه انسان می تواند از بسیاری مسائل بدور باشد ولی با بسیاری مسائل دیگر در گیر می شوند مسله اهمی که واقعا شکننده و حساسیت بر انگیز است بصورت نمونه از رقابتهای منفی و بیهوده آن ذکر کرد این رقابت های منفی و بیهوده نه تنها که در یک قریه وابسته و محدود نیست که می تواند روابط خویشاوندی را نیز در بر گیرد و دوستان و خویشاوندان نزدیک نیز از ضربات آن در امان نمی ماند.
به هر صورت کسانیکه در ده و قریه زندگی کرده اند خوب میدانند که چی می گویم و از چی سخن می زنم, به هر صورت گفتم چهره های جدید در منطقه به وفور دید می شد بخصوص در صحن مکتب و در مکتب بخصوص در صنف پنجم که من در آنجا بودم این چهره های جدید یک تغییر کلی را در محیط صنف بوجود آورد ای تغییر یک رقابت سالم درسی بود که میان شاگردان صنوف به میان آمد. چهره های اسبق کم رنگ تر شدند و چهره های جدید با رقیب های که قبل در صنف حضور داشتند به رقابت می پرداختند که ای رقابت ها حتی بعضا به خشونت کشیده می شد و مظلوم کسی بود که ویا یک عضو فامیلش معلم بود ویا از قریه اش کسی معلم بود خدا نمی کرد که در سطح مدیریت و سر معلمیت مکتب قرار میداشت.خوب سخن کوتاه این خشونت ها فضای مکتب را متعفن ساخته بود تعدادی کثیری از بچه های منطقه مکتب را ترک گفتند و تعدادی هم بصورت دلسردانه به مکتب می امدند خودم هم که بخاطر خشونت رقابتی و ضرب و شم معلمی به نام معلم غلام مکتب را ترک گفته بودم.مصروف کار و بار زندگی و دکانداری بودم.
این زمانی بود که گروه تاریک طالبان شهر کابل را تسخیر کرده بودند و به استقامت شمال کشور هم رسیده بودند و از مزار یکبار به شکست مواجه شده بودند این باعث شده بود که این گروه وحشی و یاغی قومگرا مواد اولیه را برای مردم هزاره نیز تحریم نماید.یعنی اجازه حمل نمیداد که این توحش و قباحت خود داستانی طویلی دارد که انشاالله در نوشته های بعدی روی آن خواهم برداخت. سال آخر شد و من بدون پارچه نتایج و عازم بامیان شدم
هوا سرد و برفی بود ولی در منطقه ما هنوز برف نباریده بود دقیقا به یاد دارم ساعات ده صبح بود و پسر عمه پدرم مدیر عبدالحمید را قرار بود ما در کوتل لعل اندر کوه بی سرو پای در پشت سر قریه بزاز ملاقات کنیم از همین رو من باید پیش تر از پدرم می رفتم نمیدانم چرا ولی شک کرده بودم که در این ناوقت آمدن پدرم رازی خوابیده است چون مسائل حزبی خیلی شدد گرفته بود و پدرم هم که چندی قبل با داکتر شاجهان بخاطر مشکلی که بین داکتر و قوماندان امین رخ داده بود سخت مخالف داکتر شده بود که حتی داکتر چندی پدرم را در زندان نگهداری کرده و توسط پسر کاکایش کبیر مورد ضرب و شتم هم قرار داده است.
به هر صورت رزوی جواب این عمل کرده ها را باید داکتر بدهد.سخن کوتاه مدیر عبدالحمید را من در کوتل ملاقات کردم علت ناوقت آمدن پدرم را پرسید گفتم نمیدانم ولی او در جریان بود و فهمید که چرا دیر کرده است پدرم مرا وقت تر از خود فرستاده بود تا به ظاهر بنمایناند که من تنها می روم و پدرم نمی رود خوب بعد از ساعتی پدرم نیز با ما بکجا شد و هر سه با پای پیاده عازم قریه لعل اندر شدیم ونان چاشت را خانه پسر خاله اش به اسم غنی مسکینیار با هم صرف کردیم
و بعد عازم بازار ترکان شده از آنجا به بازار قیاق رفتیم پرده سیاهی شب پائین شد …..
Related articles